آخرین شب گرم رفتن دیدیمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت جانا ناگزیرم ناگزیر
گفتم او را لحظه ای دیگر بمان
گفت می خواهم ولی دیرست دیر
در نگاهش خیره ماندم بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او
بو سه های گریه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله های گوش او
ناگهان آهی کشید و گفت وای
زندگی زیباست گاهی گاه زشت
گریه را بس کن مرا آتش مزن
ناگزیریم از قبول سر نوشت
شعله زد در من چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او
اشک بی طاقت در ؟آن هنگامه ریخت
قطره قطره از سر مژگان او
از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت میدان جدایی زود بود
با نگاه آخرینش بین ما
هایهای گریهی بدرود بود
وقتی برای پرسش و پاسخ نیست
بگذار این لحظات آخر
که چشم برای باز ماندن التماس می کند
تو را خوب نظاره کنم
بگذار دستانی که تا دمی دیگر سرما جادویش می کند
تو را خوب از نوازش احاطه کند ...
وقتی می روم کوچه ها را سیاه نکن
بگذار همان بوی بهار را داشته باشند
نمی خواهم کسی بداند که به دیار باقی کوچ کرده ام
می خواهم همان زندگی باشد
همان شور
همان امید
می خواهم هر کسی که از کوچه ما راهیست
خنده برلبش گوارای وجود باشد
و قلبش احاطه از شادی...
آنجا که می روم دل آسوده باش
خدا با من است
چه سفید باشم چه سیاه
خدا رهایم نمی کند ...
روز وداع خانه خالی می کنم
به دنبالم نیا و کسی به همراهت زنجیر نکن
می خواهم آسوده به اوج بروم
بر من نه
بر خودت فاتحه بخوان
من که رفته ام
آنکه مانده است تویی و بندگان مخلص خدا...